چون حسین بن على علیهالسلام شهید گردید، دو پسر کوچک از لشکرگاهى اسیر شدند(48) و آنها را نزد عبیدالله آوردند، او زندانبان را احضار کرد و به او گفت: این دو کودک را به زندان ببر و خوراک خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سختگیرى کن.
این دو کودک در زندان روزها روزه مىگرفتند و شب دو قرص نان جو و یک کوزه آب براى آنها مىآوردند. یک سال بدین منوال گذشت، یکى از آنها به دیگرى مىگفت: اى برادر! مدتى است ما در زندانیم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب که زندانبان آمد ما خود را به او معرفى مىکنیم شاید دلش به حال ما بسوزد و ما را آزاد کند.
شب هنگام که زندانبان پیر نان و آب آورد، برادر کوچکتر به او گفت: اى شیخ! آیا محمد صلى الله علیه و آله و سلم را مىشناسى؟
جواب داد: چگونه نشناسم؟! او پیامبر من است.
گفت: جعفر بن ابى طالب را مىشناسى؟
در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟! او پسر عمو و برادر پیامبر من است.
گفت: ما از خاندان پیامبر تو محمد صلى الله علیه و آله و سلم و فرزندان مسلم بن عقیل بن ابى طالب هستیم که یک سال است در دست تو اسیریم و در زندان به ما سخت مىگیرى.
زندانبان پیر به شدت ناراحت شد و براى جبران بى مهری هاى خود، بر پاى آن دو بوسه مىزد و مىگفت: جانم به قربان شما اى عترت پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم، این در زندان به روى شما باز است هر کجا که مىخواهید بروید. و دو قرص نان جو و یک کوزه آب در اختیار آنها قرار داد و بعد راه فرار را به آنها نشان داد و گفت: شب ها راه رفته و روزها پنهان شوید تا خدا اسباب نجات شما را فراهم سازد.
آن دو کودک(49) از زندان بیرون آمده و به در خانه پیرزنى رسیدند، پس به او گفتند: ما دو کودک غریب و ناآشنائیم، امشب ما را میهمان کن و چون صبح شود خواهیم رفت.
پیرزن گفت: عزیزانم! شما کی هستید که از هر گلى خوشبوترید؟گفتند: ما از خاندان پیغمبریم که از زندان عبیدالله بن زیاد گریختهایم.
پیرزن گفت: عزیزانم! من داماد بدکارى دارم که در واقعه کربلا به طرفدارى از این زیاد حضور داشته و مىترسم شما را ببیند و پس از شناختن به قتل برساند.
گفتند: ما همین امشب را نزد تو خواهیم بود و صبح به راه خود ادامه مىدهیم.
پیر زن براى آنها شام آورد و آن دو پس از خوردن شام، خوابیدند، برادر کوچک به برادر بزرگتر گفت: بیا امشب پیش هم بخوابیم، مىترسم مرگ، ما را از هم جدا کند!
پاسى از شب گذشته بود که داماد آن پیرزن در خانه را به صدا درآورد، پیرزن پرسید: کیستى؟
گفت: داماد تو.
گفت: چرا اینقدر دیر آمدى؟
گفت: واى بر تو، پیش از آن که از خستگى از پاى در افتم در را باز کن.
پرسید: مگر چه اتفاق افتاده؟!
گفت: دو کودک از زندان عبیدالله گریختهاند و امیر فرمان داده است به هر کس که سر یکى از آنها را بیاورد هزار درهم جایزه بدهند، و براى دو سر، دو هزار درهم خواهد داد. من خیلى تلاش کردم تا آنها را پیدا کنم ولى متأسفانه نتوانستم!
پیرزن گفت: از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بترس که در روز قیامت دشمن تو باشد.
گفت چه مىگویى؟ باید دنیا را به دست آورد!
گفت: دنیاى بى آخرت به چه دردى مىخورد؟
گفت: تو از آنها طرفدارى مىکنى مثل این که از آنها اطلاع دارى، باید تو را نزد امیر ببرم.
گفت: امیر از من پیرزن که در گوشه بیابان زندگى مىکنم چه مىخواهد؟!
گفت: در را باز کن تا امشب را استراحت کرده و صبح به جستجوى آنها برخیزم.
پیرزن در را به روى او باز کرد و او وارد خانه شد و پس از خوردن شام به استراحت پرداخت. نیمه شب بود که صداى آن دو کودک به گوشش خورد، از جا جست و در تاریکى شب به جستجوى آنها پرداخت و چون به نزدیکى آنها رسید، پرسیدند: کیستى؟ گفت: من صاحب خانهام شما کیستید؟ برادر کوچکتر که زودتر بیدار شده بود، برادر بزرگتر را بیدار کرد و به او گفت: از آنچه مىترسیدیم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به راستى سخن گوییم، در امان تو خواهیم بود؟
گفت: آرى.
گفتند: امانى که خدا و رسولش محترم مىدارند؟
گفت: آرى.
گفتند: بر امان خود، خدا و رسول را گواه مىگیرى؟
گفت: آرى.
گفتند: ما از عترت پیامبر تو هستیم که از زندان عبیدالله گریختهایم.
او که از فرط خوشحالى سر از پاى نمى شناخت گفت: از مرگ گریخته و به مرگ گرفتار شدید! سپاس خداى را که شما را به دست من اسیر کرد. سپس آن دو کودک یتیم را محکم بست تا فرار نکنند.
در سپیده دم، غلام سیاهى را که «فلیح» نام داشت، صدا کرد و گفت: این دو کودک را گردن بزن و سر آنها را برایم بیاور تا نزد ابن زیاد برده و دو هزار دینار درهم جایزه بگیرم!
غلام، شمشیر برداشت و آنها را جلو انداخت تا در کنار فرات ایشان را به شهادت برساند، و چون از خانه دور شدند یکى از آنها گفت: اى غلام سیاه! تو به بلال مؤذن پیغمبر شباهت دارى.
گفت: به من دستور داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر کیستید؟!
گفتند: ما از خاندان پیامبریم و از ترس جان از زندان ابن زیاد گریخته و این پیرزن ما را میهمان کرد و اینک دامادش مىخواهد ما را بکشد.
آن غلام سیاه دست و پاى آنها را بوسید و گفت: جانم به قربان شما اى عترت پیامبر؛ سپس شمشیر را به دور انداخت و خود را به فرات افکند و گریخت، و در پاسخ اعتراض صاحب خود گفت: من به فرمان توام تا تحت فرمان خدا باشى، و چون نافرمانى خدا کنى من از تو اطاعت نمى کنم.
داماد پیرزن بعد از این جریان پسرش را خواست و گفت: من اسباب آسایش تو را از حلال و حرام فراهم مىکنم و دنیاى تو را آباد خواهم کرد، فوراً این دو کودک را گردن بزن و سرهاى آنها را بیاور تا نزد عبیدالله بن زیاد برده جایزه بگیرم. فرزندش شمشیر بر گرفت و کودکان را جلو انداخت و به طرف فرات روانه گشت، یکى از آنها گفت: اى جوان! من از عذاب دوزخ براى تو بیمناکم.
گفت: شما کیستید؟
گفتند: ما از عترت پیامبر محمد رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم هستیم، پدرت مىخواهد ما را بکشد.
آن پسر هم پس از آگاهى، آنان را بوسید و همانند غلام سیاه شمشیرش را به دور انداخت و خود را به فرات افکند، پدرش فریاد زد: تو هم نافرمانى کردى؟ گفت: فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.
آن مرد گفت: جز خودم کسى آنها را نکشد؛ شمشیر بر گرفت و آن دو کودک را به کنار فرات برده تیغ بر کشید و چون چشم کودکان به شمشیر برهنه او افتاد گریسته و گفتند: اى مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه که روز قیامت پیامبر خدا دشمن تو باشد.
گفت: سر شما را براى ابن زیاد مىبرم و جایزه مىگیرم.
گفتند: خویشى ما با رسول خدا را نادیده مىگیرى؟
گفت: شما با رسول خدا پیوندى ندارید!
گفتند: اى مرد! ما را نزد عبیدالله ببر تا خودش درباره ما حکم کند.
گفت: من باید با ریختن خون شما خود را به او نزدیک کنم.
گفتند: اى مرد! به کودکى ما رحم کن!ژ
گفت: خدا در دلم رحمى نیافریده است.
گفتند: پس بگذار ما چند رکعت نماز بخوانیم.
گفت: به حال شما سودى ندارد، بخوانید.
آنها چهار رکعت نماز خوانده و چشم به آسمان گشودند و فریاد بر آورند که: یا حى یا حکیم یا احکم الحاکمین میان ما و او به حق حکم کن.(50)
سپس آن مرد برخاست و اول گردن برادر بزرگتر را زد و سرش را در پارچهاى گذارد؛ پس برادر کوچک، خود را در خون برادر بزرگتر غلطاند و گفت: مىخواهم رسول خدا را ملاقات کنم در حالى که آغشته به خون برادرم باشم. آن مرد گفت: عیب ندارد، تو را هم به او مىرسانم! او را هم کشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زیاد برد.
ابن زیاد بر تخت نشسته و عصاى خیزرانى به دست داشت، سرها را جلوى ابن زیاد گذاشت، ابن زیاد همین که چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست و گفت: واى بر تو! کجا آنها را پیدا کردى؟!
گفت: پیرزنى از خویشان من آنها را میهمان کرده بود.
گفت: از میهمان بدینگونه پذیرایى کردى؟
سپس از او پرسید: به هنگام کشته شدن با تو چه گفتند؟ و آن مرد تمامى جریان را براى ابن زیاد بازگو کرد.
ابن زیاد پرسید: چرا آنها را زنده نیاوردى تا به تو چهار هزار درهم جایزه دهم؟
گفت: دلم راه نداد جز آن که با خون آنها خود را به تو نزدیک کنم.
ابن زیاد گفت: آخرین حرف آنان چه بود؟
گفت: دست ها را به طرف آسمان برداشتند و گفتند: یا حى یا حکیم یا احکم الحاکمین! میان ما و این مرد به حق حکم کن.
ابن زیاد گفت: خدا در میان تو و آن دو کودک به حق حکم کرد. پس رو به حاضران در مجلس کرده گفت: کیست که کار این نابکار را بسازد؟
مردى شامى از جاى برخاست و گفت: من!(51)
عبیدالله گفت: او را به همان جایى که این دو کودک را کشته ببر و گردن بزن، ولى خون او را مگذار که با خون آنها در هم آمیزد، و سر او را نزد من بیاور.
آن مرد شامى فرمان برد و طبق دستور ابن زیاد آن مرد را در کنار فرات به سزاى عمل ننگینش رسانید و سرش را براى ابن زیاد برد.
نوشتهاند که: سر او را بر نیزه کرده و در کوچهها مىگرداندند و کودکان با پرتاب سنگ و تیر آن را نشانه مىرفتند و مىگفتند: این است کشنده عترت رسول خدا.(52)
حجم خسارات و تلفات دشمن به غایت سنگین و زیاد بود. یاران امام علیهالسلام با وجود کمى تعدادشان دشمن را تار و مار کرده و ضربات مهلکى بر آنها وارد آورده بودند به گونهاى که بعضى از مورخین گفتهاند: خانهاى در کوفه نبود مگر آن که از آن صداى نوحه و گریه بلند بود. در بعضى از مقاتل تعداد کشتگان لشکر عمر بن سعد را هشت هزار و هشتاد نفر ذکر نمودهاند.(53) البته با توجه به شجاعت فوق العاده امام علیهالسلام و برادران و فرزندان و دیگر عزیزان او، و نیز ایثار و فداکارى اصحاب آن حضرت، این تعداد مبالغهآمیز به نظر نمى رسد، به عنوان نمونه تنها امام علیهالسلام یک هزار و نهصد و پنجاه تن را به قتل رسانیده است(54)؛ همچنین حضرت عباس بن على علیهالسلام وقتى یک تنه حمله نمود به شریعه که از آن چهار هزار نفر محافظت مىنمودند همه از هم گسیختند و تعداد زیادى از آنان به خاک مذلت غلطیدند(55) که تعداد مقتولین را قبل از ورود به شریعه بر حسب آنچه روایت شده است هشتاد نفر ذکر کردهاند(56)؛ و لشکر دشمن در برابر حضرت على اکبر علیهالسلام ناتوان و حیران مانده بود و با آن که تشنه کام بود صد و بیست نفر را به قتل رساند(57)، که بعضى این تعداد را دویست نفر ذکر کردهاند.(58) و همینطور دیگر عزیزان از اهل بیت و اصحاب شجاع و فداکار امام علیهالسلام.
درباره سن آن بزرگوار گفته شده است که در روز شهادت پنجاه و هشت سال داشت که هفت سال در کنار جدش رسول خدا و سى سال با پدرش امیرالمؤمنین و ده سال نیز با برادرش امام حسن علیهالسلام و مدت امامت و خلافت حضرت بعد از برادرش یازده سال بوده است.(59)
عمر بن سعد، سر مقدس امام علیهالسلام را در همان روز (روز عاشورا) به وسیله خولى بن یزید اصبحى و حمیدبن مسلم ازدى نزد عبیدالله بن زیاد فرستاد(60) پس خولى بن یزید با آن سر مقدس به کوفه آمد و به جانب قصر عبیدالله رفت، چون در قصر را بسته یافت به سوى خانه خود آمد و آن سر مقدس را زیر طشتى قرار داد!
هشام مىگوید: پدرم براى من از نوار، دختر مالک (همسر خولى) نقل کرد که گفت: شب هنگام دیدم خولى چیزى را به خانه آورد زیر طشت پنهان مىکند، از او سؤال کردم این چیست؟
گفت: چیزى براى تو آوردم که همیشه بى نیاز باشى! اینک سر حسین در سراى توست. نوار گفت: به او گفتم: واى بر تو! مردم زر و سیم به خانه مىآورند و تو سر پسر دختر پیامبر؟! به خدا سوگند هرگز با تو در یک خانه زندگى نمى کنم، و از بستر برخاستم و به صحن خانه رفتم، به خدا سوگند که نورى را دیدم همانند ستون از آسمان تا آن طشت پیوسته بود و مرغان سفیدى را نیز دیدم که برگرد آن طشت تا بامداد مىچرخیدند، و چون صبح شد خولى آن سر را نزد عبیدالله بن زیاد برد.(61)
به خولى گفت آن زن پارسا را باز از پا در آوردهاى؟! که در این دل شب چو غارتگران برایم زر و زیور آوردهاى به همراهت امشب چه بوى خوشى ستمگر بار مشکتر آوردهاى؟! چنان کوفتى در، که پنداشتم ز میدان جنگى، سر آوردهاى؟! چو دانست آورده سر، گفت: آه! که مهمان بى پیکر آوردهاى چو بشناخت سر را، بگفت: اى عجب! سرى با شکوه و فرآوردهاى بمیرم، در این نیمه شب از کجا سر سبط پیغمبر آوردهاى؟! چه حقى شده در میان پایمان که تو رفتهاى داور آوردهاى؟! گل آتش ست این، که از کوه طور تو با خاک و خاکستر آوردهاى (نگارنده)! با گفتن این رثا خروش از ملایک بر آوردهاى(62)